دلم تنگه، تنگه واسه نمازای مسجد امام حسن(ع)، واسه خود حاج آقا، دلم تنگه
با توجه به تاکیدات مکرر حضرت آیت الله جاودان درباره ی جمع آوری کتابی از احکام و استفتائات امر به معروف و نهی از منکر گروه نشر جنبش دانشجویی حیا در نظر دارد بعد از انتشار کتاب ازیاد رفته کتابی با موضوع مذکور منتشر نماید.
لذا از تمامی عزیزان و دغدغه مندان احیا این واجب فراموش شده در خواست می نماید استفتائاتی که در این زمینه به نظرتان می رسد و مورد نیاز و مبتلا به افراد جامعه است را تا تاریخ یکم تیر در همین بخش به عنوان نظرات ارسال نمایند.(فقط سوالات)
آقا یکی از بچه های کلاس اومد گفت علم مواد چند شدی؟ منم کلی خوش حال
پش خودم گفتم من این امتحانو خوب دادم، اصلا همه امیدم به همین امتحانه بود(!!!!!)
که معدل رو بکشه بالا، گفتم هنوز ندیدم و رفتم سمت سایت دانشکده، آقا چشمتون
روز بد نبینه نمیدونم می تونین حس منو درک کنین یا نه، صفحه نمرات که باز شد
دیدم استاد به من داده 10 ، به همین بزرگی ای که اینجا نوشتم برام جلوه کرد.
یعنی انگار یه ظرف آب سرد ریخته باشن رو سرت و بعدشم با پتک زده باشن روت،
گیج و منگ شده بودم. استاد رسما "ناک اوت" ام کرد. البته دوستان سعی کردند دلداریم
بدن و می گفتن که اشتباه شده و ... . از این استاده هم هیچ رد و نشونی هم نداشتم
جز یه رایانامه. اول سعی کردم که خون سردی خودمو حفظ کنم و بعدش نامه بزنم.
خدا رو شکر استاده خیالمونو راحت کرد....
هشت سال پیش که سر حال تر بودم، این یادداشت عصبانی را دربارهی تاریخ جام جهانی نوشتم.
هشت سال گذشتهاست و هیچ چیزی عوض نشده....
پ.ن: 3 یا 4 سال پیش بود که از فوتبال زده شدم. مدت مدیدی از اون دور شدم و هیچ وقت به آن جدیت به اون برنگشتم. دیگه برام شد یه ورزش برای تفریح عادی و سر حال اومدن. دیگه هیچ وقت به اون حالت قبلی برنگشتم.
بعد نمازی رفیق ات میاد. یک هفته ای هست که اون رو ندیدی. خستگی تمام روز و تمام هفته از تنت در میاد.
هم نشینی با آدم های خدایی آرامت می کنه، همونجوری که هم نشینی با خودش آرامت می کنه.
نمی دونم، ولی شاید یکی از بزرگ ترین نعمت های خدا به من رفقایی هستند که حتی نگاه به چهره شان آرامت می کنه
و تو رو میسازه. روحیه می گیری واسه ادامه راهت. نعمتی که هیچ وقت نمی تونم شکرش رو به جا بیارم، و شاید تنها کاری
که می تونم براشون انجام بدم اینه که دستامو بلند کنم سمت آسمون و براشون دعا کنم.
پ.ن: رب اخ لم تلده امک
به هر شکل همان طور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدم های درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید، فکر کرد من هم زود تسلیم می شوم، ولی او کور خوانده است. من مدت ها با شیطان مبارزه کرده و خودم را از آلودگی حفظ کرده ام، ولی فکر می کنید که تا کی می توانستم در مقابل این شیطان دخترنما مقاومت کنم، برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم، تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد، خلاصی پیدا کنم؛ من می روم...
قسمتی از نامه شهید امیر به مجله زن امروز
با پدر و مادرم رفته بودیم خواستگاری. به گمونم اولش بابام صحبت کرد.
بحثا که پیش رفت نوبت این رسید که من و اون بنده خدا با هم صحبت کنیم.
اولش اون یه مقدار حرف زد، بعدش من شروع کردم. نمیدونم قضیه چی بود
ولی خیلی هول کرده بودم. اصن معلوم نبود چی دارم میگم. حرف هام نه سر
داشت نه ته. یه کم که گذشت اون بنده خدا گفت:(( دیگه چه خبر؟ خودتون خوبید؟ ))
یعنی این قدر پرت حرف زدم که کلا بیخیال شده بود.
تا یه مدت بعد بیدار شدن از خواب حالم بد بود. انگار آب سرد ریخته بودن روم.