مجرم فراری

اَعِرِ اللهَ جُمجمَتک

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مجرم فراری

من یک فراری ام، یک مجرم فراری

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


قبل از این به فکرم نزده بود که بو ها رو هم میشه تو خواب فهمید، در این حد که مهمترین بخش خواب هم باشد.
شاید اولین خواب با حس بویایی.
عجیب.
مجرم فراری
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
حالا ظهر گذشته و بعد از نماز نشستم پای رایانه تا پروژه درسی و یکی دو کار دیگر رو با هم پیش ببرم. کارها گره خورده اند و من هم زمان زیادی ندارم. در همین اثنا یک کار دیگر هم به دوشم میفتد، "خاله ات را میبری تا فلان مغازه؟ ثواب دارد". من هم که شدیدا دنبال ثواب، پذیرفتم.
تا اینجایش سخت بود، حالا وقتی خاله گرام را بردیم فلان مغازه حدود 40 دقیقه ای داخل ماشین بیکار بودم. توفیق اجباری بود که قرآن رمضانیه رو ادامه بدم، یس، فرقان، فاطر. خدایا شکرت، ما که آدم نیستیم خودمون بشینیم پای قرآن، تو خودت جور می کنی.
بعد از اتمام مأموریت شماره یک و برگرداندن خاله تا منزل حالا نوبت به مأموریت شماره دو میرسد. حرکت تا شهرک بهمان و برداشتن سخنران هیئت و حرکت به سمت هیئت. همین طور که داشتم از حجاب فاجعه افراد فلان مغازه حرص می خوردم و پایم را هم با همان حرص روی پدال گاز فشار میدادم (خودش یک نوع تخلیه محسوب میشود) دیدم که بله، ترافیک شروع شد چه ترافیکی، الکی مثلا آمدم زرنگ بازی در بیارم رفتم سراغ مسیرهای حاشیه ای. چشمتان روز بد نبیند، حدود یک ساعت و نیم افتادم داخل ترافیک بدتر، بگذریم که وسط کار فهمیدم که وارد طرح زوج و فرد هم شده ام.
سخنران محترم چند باری زنگ میزد که کجایی و وقتی جواب من را می شنید می گفت: "خیره...".
با کلی دنگ و فنگ و سختی بالاخره رسیدیم به شهرک بهمان. سخنران محترم با یک همراه سوار شدند و شتابان به سمت هیئت حرکت کردیم. همین طور که مست سرعت بالا بودم و پیش خودم می گفتم که: "خب الآن دیگه سریع میریم و زود میرسیم" یکهو دیدم بله، ماشین گاز نمیخورد. داشتم فکر می کردم که مشکل دیگری هم هست که امروز برایم پیش بیاید، اصلا خودم به درک سخنرانی داشت دیر میشد. وسط اتوبان کذا کم کم زدیم بغل. در همین حین دیدیم که خدا رو شکر فرشته* آمد. خدایا شکرت که فرشته رو فرستادی، و گر نه کارمان با کرام الکاتبین بود.**
حالا سخنران محترم با همراهش را یکجوری راهی کردیم و این وسط من بودم و فرشته. خیلی مرد خوش مشرب و اهل حالی بود. بعد از اینکه چند تا لعن برای داعش و دعا برای سلامتی سردار سلیمانی و آقا کرد کارمان راه افتاد و پمپ بنزین عوض شد.*** میان کارش ازش سوال کردم که: "حالا حساب این کار ما چقدر میشه". 115 هزار تومان رو که گفت خورد توی حالم. من بیچاره کلا 20 تومان ته جیبم داشتم. به چند نفری زنگ زدم و بالاخره یک بنده خدایی به دادمان رسید. 
همان لحظاتی که منتظر ریختن پول به کارت فرشته بودم داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم، اتفاقات عجیبی که حداقل برای من خیلی منفعت داشت.
خدایا ممنونتم که اینجوری خودت رو به من یادآوری کردی...
از ولاء باشیم، انشاالله




*سخنران اهل دلی داشتیم. تا دید موتور امداد چند متر جلوتر دارد میرود نگه اش داشت و گفت:" سلام فرشته"

** إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِینَ أَلَن یَکْفِیکُمْ أَن یُمِدَّکُمْ رَبُّکُم بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِّنَ الْمَلآئِکَةِ مُنزَلِینَ. آل عمران 124

*** وسیله ای برای انتقال بنزین از باک به موتور ماشین.

مجرم فراری
۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
چرا ما ثبات شخصیتی نداریم؟
چرا ما پِی یک کاری را نمی گیریم و دنبال نمی کنیم؟
چرا جو زده ایم؟ سالی پی کاری و سالی دیگر پی کاری دیگر.
مثلا چرا ما الآن تصمیم می گیریم فلان کار فرهنگی را بکنیم و فردا کار دیگری؟ هر دفعه هم گمانما این است که بهترین کار و مسیر را داریم.
چرا فردای دیگری می رویم در زمینه اقتصادی و یا فرداهای دیگری میزنیم در خط اقتصادی-فرهنگی و می گوییم: "فرهنگ بدون اقتصاد جواب نمی دهد."
ما با خودمان چند چندیم؟
این تغییر و تحولات اقتضای جوانی است؟ خوب است یا نشانه از ایراد و اشکالی است؟
به خاطر تلاش ما برای انتخاب بهترین و مورد نیازترین و واجب ترین کار است یا ناشی از هوای نفس ماست؟ یا ملغمه ای از هر دو؟



پ.ن: این نوشته سوالی و تنبیهی بوده، و الا این قدر هم اوضاع من خراب نیست(؟) . 


مجرم فراری
۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر