مجرم فراری

اَعِرِ اللهَ جُمجمَتک

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مجرم فراری

من یک فراری ام، یک مجرم فراری

۳۸ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است


قبل از این به فکرم نزده بود که بو ها رو هم میشه تو خواب فهمید، در این حد که مهمترین بخش خواب هم باشد.
شاید اولین خواب با حس بویایی.
عجیب.
مجرم فراری
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
حالا ظهر گذشته و بعد از نماز نشستم پای رایانه تا پروژه درسی و یکی دو کار دیگر رو با هم پیش ببرم. کارها گره خورده اند و من هم زمان زیادی ندارم. در همین اثنا یک کار دیگر هم به دوشم میفتد، "خاله ات را میبری تا فلان مغازه؟ ثواب دارد". من هم که شدیدا دنبال ثواب، پذیرفتم.
تا اینجایش سخت بود، حالا وقتی خاله گرام را بردیم فلان مغازه حدود 40 دقیقه ای داخل ماشین بیکار بودم. توفیق اجباری بود که قرآن رمضانیه رو ادامه بدم، یس، فرقان، فاطر. خدایا شکرت، ما که آدم نیستیم خودمون بشینیم پای قرآن، تو خودت جور می کنی.
بعد از اتمام مأموریت شماره یک و برگرداندن خاله تا منزل حالا نوبت به مأموریت شماره دو میرسد. حرکت تا شهرک بهمان و برداشتن سخنران هیئت و حرکت به سمت هیئت. همین طور که داشتم از حجاب فاجعه افراد فلان مغازه حرص می خوردم و پایم را هم با همان حرص روی پدال گاز فشار میدادم (خودش یک نوع تخلیه محسوب میشود) دیدم که بله، ترافیک شروع شد چه ترافیکی، الکی مثلا آمدم زرنگ بازی در بیارم رفتم سراغ مسیرهای حاشیه ای. چشمتان روز بد نبیند، حدود یک ساعت و نیم افتادم داخل ترافیک بدتر، بگذریم که وسط کار فهمیدم که وارد طرح زوج و فرد هم شده ام.
سخنران محترم چند باری زنگ میزد که کجایی و وقتی جواب من را می شنید می گفت: "خیره...".
با کلی دنگ و فنگ و سختی بالاخره رسیدیم به شهرک بهمان. سخنران محترم با یک همراه سوار شدند و شتابان به سمت هیئت حرکت کردیم. همین طور که مست سرعت بالا بودم و پیش خودم می گفتم که: "خب الآن دیگه سریع میریم و زود میرسیم" یکهو دیدم بله، ماشین گاز نمیخورد. داشتم فکر می کردم که مشکل دیگری هم هست که امروز برایم پیش بیاید، اصلا خودم به درک سخنرانی داشت دیر میشد. وسط اتوبان کذا کم کم زدیم بغل. در همین حین دیدیم که خدا رو شکر فرشته* آمد. خدایا شکرت که فرشته رو فرستادی، و گر نه کارمان با کرام الکاتبین بود.**
حالا سخنران محترم با همراهش را یکجوری راهی کردیم و این وسط من بودم و فرشته. خیلی مرد خوش مشرب و اهل حالی بود. بعد از اینکه چند تا لعن برای داعش و دعا برای سلامتی سردار سلیمانی و آقا کرد کارمان راه افتاد و پمپ بنزین عوض شد.*** میان کارش ازش سوال کردم که: "حالا حساب این کار ما چقدر میشه". 115 هزار تومان رو که گفت خورد توی حالم. من بیچاره کلا 20 تومان ته جیبم داشتم. به چند نفری زنگ زدم و بالاخره یک بنده خدایی به دادمان رسید. 
همان لحظاتی که منتظر ریختن پول به کارت فرشته بودم داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم، اتفاقات عجیبی که حداقل برای من خیلی منفعت داشت.
خدایا ممنونتم که اینجوری خودت رو به من یادآوری کردی...
از ولاء باشیم، انشاالله




*سخنران اهل دلی داشتیم. تا دید موتور امداد چند متر جلوتر دارد میرود نگه اش داشت و گفت:" سلام فرشته"

** إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِینَ أَلَن یَکْفِیکُمْ أَن یُمِدَّکُمْ رَبُّکُم بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِّنَ الْمَلآئِکَةِ مُنزَلِینَ. آل عمران 124

*** وسیله ای برای انتقال بنزین از باک به موتور ماشین.

مجرم فراری
۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
چرا ما ثبات شخصیتی نداریم؟
چرا ما پِی یک کاری را نمی گیریم و دنبال نمی کنیم؟
چرا جو زده ایم؟ سالی پی کاری و سالی دیگر پی کاری دیگر.
مثلا چرا ما الآن تصمیم می گیریم فلان کار فرهنگی را بکنیم و فردا کار دیگری؟ هر دفعه هم گمانما این است که بهترین کار و مسیر را داریم.
چرا فردای دیگری می رویم در زمینه اقتصادی و یا فرداهای دیگری میزنیم در خط اقتصادی-فرهنگی و می گوییم: "فرهنگ بدون اقتصاد جواب نمی دهد."
ما با خودمان چند چندیم؟
این تغییر و تحولات اقتضای جوانی است؟ خوب است یا نشانه از ایراد و اشکالی است؟
به خاطر تلاش ما برای انتخاب بهترین و مورد نیازترین و واجب ترین کار است یا ناشی از هوای نفس ماست؟ یا ملغمه ای از هر دو؟



پ.ن: این نوشته سوالی و تنبیهی بوده، و الا این قدر هم اوضاع من خراب نیست(؟) . 


مجرم فراری
۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها

مهدی جهاندار


تشییع شهدا


پ.ن: در شهر چه خبر است؟

مجرم فراری
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
دنیا چقدر کوچک است برادر!
آقای رابطِ، هشت سال بزرگتر ما، که باعث شد برای پژوهش کذایی سال دوم دبیرستان (یادش بخیر) با فلان گروه فرهنگی جلسه بگذاریم و به منزل یکی شان برویم تا پروژه مان را تکمیل تر کنیم، همان آقا حالا قدری آنطرفتر صاف روبروی من ایستاده، دارد نرم افزار STK آموزش می دهد.
از پزوژه علوم انسانی تا نرم افزار مهندسی
از دبیرستان تا دانشگاه
از منزل یک فعال فرهنگی تا اتاق 301 دانشکده
دنیا چقدر کوچک است برادر!
مجرم فراری
۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
چند جلسه ای سر کلاس زبان هر وقت استاد می خواست شروع کند که از یک نفر بپرسد، دعا می کنم که آن نفر من نباشم. جلسات اول مشکلی نبود و به حمدلله به من نرسید. پیش خودم به خدا می گفتم این دفعه رو به من رحم کن(!)، برای دفعه بعد می خونم.
می گذشت و تا دفعه بعد خستگی و کار و در و دیوار دست به دست هم می دادند تا من باز هم درس را نخوانده سر کلاس بروم.
جلسات چهارم و پنجم وقتی دوباره داشتم پیش خودم از خدا می خواستم که یک فرصت دیگر به من بدهد حالت جالبی بهم دست داد، از طرفی می دانستم اگر دوباره از خدا بخواهم و بگم که این دفعه از من نپرسد و سری بعد این کار را بکند باز هم نمی خوانم و تنبلی می کنم، از طرفی هم موقعیت حساسی بود و نمی شد دعا نکرد. واقعا نمی دونستم چی بگم.



پ.ن: خیلی پر روییم خدا، ارحمنا
مجرم فراری
۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا حلوا

شیرین شد؟




پ.ن: باید یه کاری بکنید، اینجوری فقط زجرکش شدنه، می خوام صد سال سیاه ملت برام دعا نکنند، دعایی که هیچ همتی پشتش نباشه مسخره کردنه خودمونه.

مجرم فراری
۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
امروز اصلا حالم خوب نبود.رسیدم خانه خراب بودم. یک ساعتی خوابیدم ولی دردم درمان نشد و هنوز حالم بد بود.نمازم را که خواندم خواستم چند صفحه ای قرآن بخوانم بلکه دلم باز شود. آخرای قرآن خواندنم گوشی زنگ زد،
-بله؟
+سلام احسان جان
صدای اج عباس را که شنیدم ته ته ذهن و دلم رفت به سمتی
+می خواستم بگم که ان شاالله امسال جهادی خدمتت باشیم، می تونی بیای دیگه؟
همه خستگی روز از تنم دررفت. خدایا با من چه می کنی؟
روحم تازه شد.
پشت تلفن جیغ نزدم ولی در دلم غوغایی بود.
به مادر که گفتم، گفت: به دلم افتاده بود که میری.
مجرم فراری
۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگه خدا نداشتیم برای کی درددل می کردیم، با کی حرف می زدیم و وسطش گریه می کردیم، وقتی دیگه به حلقوم مون رسید؟ اگه امام (ع) ها رو نداشتیم به امید چه کسی می موندیم تا یه روز سر روی پاهاشون بذاریم و زار بزنیم. فقط تجسم این صحنه من رو آروم می کنه چه برسه به ... . 

اونایی که از خدا و ائمه(ع) بی خبرند چه می کنند؟


مجرم فراری
۰۹ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وسط خودی ها گیر کرده بودم. نیروهای دشمن داشتند به سمت من تیراندازی می کردند. نمیدانم یک هو چه شد که توانستم از جلوی بچه ها به عقبشان بروم و خودم را از تیررس دشمن خارج کنم.

عقب تر از بچه ها سری ساختمان های نیم ساخته و متروکه ای بود. ترسم از این بود که نکند یکی از نیروهای دشمن من را پیدا کند که ناگهان دیدم یک نفر دارد از پشت سر وارد میدان دیدم می شود. همینطور کی می دوید می گفت:(( بیا، بیا، پشت من بیا )). دقت که کردم شناختمش. جواد، هم دانشکده ای لبنانی مان. هر دو از دیدن همدیگر جا خورده بودیم. همینطور که می دوید پشت سرش وارد یکی از ساختمان های آن نزدیکی شدم. آن قدر توی راه پله ها و دالان های ساختمان پیچید و اینطرف و آنطرف رفت که آخرش نفهمیدم دقیقا کجای این ساختمان هستیم. گیج شدم. بالاخره وارد یکی از خانه ها شدیم.

وارد که شدیم من بودم و جواد و چند نفر از دوستانش که با چفیه و شمایل جنگی خود را پوشانده بودند. دقیقا شبیه همین هایی که گاهی از تلویزیون میدیدم. خلاصه همین که چند دقیقه ای نشستیم و کمی با عربی دست و پا شکسته و کمی هم با کمک جواد با رفقایش حرف زدیم یکهو دیدم مردی از یکی از اتاق ها بیرون آمد.

بله درست میدیدم. سید بود، سید حسن نصرالله. از خوش حالی داشتم بال در میآوردم. خیلی ها آرزو داشتند که سید را از نزدیک ببینند ولی حالا این توفیق نصیب من شده بود.

گویا آمده بود به یکی از این بچه ها که اتفاقا فرد مهمی هم بود سر بزند. محافظانش هم که دور برش بودند. 

سید خیلی آنجا نماند. حدود نیم ساعتی هم بعد رفتنش ما هم باید عازم می شدیم. گویا قرار بود عملیاتی بکنیم. این ها را بیشتر جواد برایم ترجمه می کرد، از حرف های همان فرد مهمی که سید به دیدنش آمده بود....



پ.ن: شرمنده، بقیه خوابم را یادم رفته. تلاش کردم بازسازی کنم اما نشد.

مجرم فراری
۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر