رو که رو نیست
يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ب.ظ
چند جلسه ای سر کلاس زبان هر وقت استاد می خواست شروع کند که از یک نفر بپرسد، دعا می کنم که آن نفر من نباشم. جلسات اول مشکلی نبود و به حمدلله به من نرسید. پیش خودم به خدا می گفتم این دفعه رو به من رحم کن(!)، برای دفعه بعد می خونم.
می گذشت و تا دفعه بعد خستگی و کار و در و دیوار دست به دست هم می دادند تا من باز هم درس را نخوانده سر کلاس بروم.
جلسات چهارم و پنجم وقتی دوباره داشتم پیش خودم از خدا می خواستم که یک فرصت دیگر به من بدهد حالت جالبی بهم دست داد، از طرفی می دانستم اگر دوباره از خدا بخواهم و بگم که این دفعه از من نپرسد و سری بعد این کار را بکند باز هم نمی خوانم و تنبلی می کنم، از طرفی هم موقعیت حساسی بود و نمی شد دعا نکرد. واقعا نمی دونستم چی بگم.
پ.ن: خیلی پر روییم خدا، ارحمنا
۹۴/۰۱/۳۰