کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۲۴ ب.ظ
امروز اصلا حالم خوب نبود.رسیدم خانه خراب بودم. یک ساعتی خوابیدم ولی دردم درمان نشد و هنوز حالم بد بود.نمازم را که خواندم خواستم چند صفحه ای قرآن بخوانم بلکه دلم باز شود. آخرای قرآن خواندنم گوشی زنگ زد،
-بله؟
+سلام احسان جان
صدای اج عباس را که شنیدم ته ته ذهن و دلم رفت به سمتی
+می خواستم بگم که ان شاالله امسال جهادی خدمتت باشیم، می تونی بیای دیگه؟
همه خستگی روز از تنم دررفت. خدایا با من چه می کنی؟
روحم تازه شد.
پشت تلفن جیغ نزدم ولی در دلم غوغایی بود.
به مادر که گفتم، گفت: به دلم افتاده بود که میری.
۹۳/۱۲/۲۵