اضغاث احلام
با پدر و مادرم رفته بودیم خواستگاری. به گمونم اولش بابام صحبت کرد.
بحثا که پیش رفت نوبت این رسید که من و اون بنده خدا با هم صحبت کنیم.
اولش اون یه مقدار حرف زد، بعدش من شروع کردم. نمیدونم قضیه چی بود
ولی خیلی هول کرده بودم. اصن معلوم نبود چی دارم میگم. حرف هام نه سر
داشت نه ته. یه کم که گذشت اون بنده خدا گفت:(( دیگه چه خبر؟ خودتون خوبید؟ ))
یعنی این قدر پرت حرف زدم که کلا بیخیال شده بود.
تا یه مدت بعد بیدار شدن از خواب حالم بد بود. انگار آب سرد ریخته بودن روم.